آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

واکسن نامه - 4 ماهگی

واکسن چهار ماهگی شازده خانوم در روز یکشنبه 17.10.1391 انجام شد. خوشبختانه در پاکترین هوای تهران طی یک ماه اخیر بیرون از خانه بودیم. اوج ناراحتی حاصل از واکسن تقریبا 20 ساعت بعد از تزریق واکسن نمود کرد: تــــــــــــــــــب و بی قراری . این نوبت یکی از بزرگترین معضل ها بیزاریت از عطر و طعم قطره استامینوفن بود.  نه با آب قند، نه با داروخوری، نه با قطره چکان... در همه حال برایت عذاب علیم بود خوردن قطره بابایی رو سه بار برای خرید قطره استامینوفن بیرون فرستادیم. ولی هیچ کدام باب طبعت نبود. متاسفانه حسابی بالا آوردی، چندین و چند بار، نمیدانم برای طعم قطره بود یا از عوارض واکسن بود. انقدر که برایت یک دست رختخواب تمیز و یک دست لباس نخی تمیز د...
21 دی 1391

حتی از نوزادی...

حتی از نوزادی زندگی به تو نازنینم می آموزد که باید چیزی را از دست بدهی، مرارتی بکشی، تحمل کنی تا چیز دیگری را به دست آوری.میدانم، میدانم که این معامله منصفانه ای آنهم با یک نوزاد با همه ظرافتها و آسیب پذیریهایش نیست، ولی چه میشود کرد که واقعیت زندگی از الان تا همیشه همین است عزیزکم. تازه بعد ها میبینی که گاهی همه آن رنج کشیدنها ارزش چیزی که به دست می آوری را گاهی شاید نداشته باشد! عزیزم تو واکسن میزنی، درد وحشتناک میکشی، تب می کنی، قطره های بد مزه بد بو رو به زور به خوردت میدهند و تو با چشمان معصوم و پرسشگرت به نظاره ناباورانه اینهمه سختی فشرده تحمیلی مینشینی برای اینکه بعد ها دچار مریضیهای خیلی خیلی بد و سخت نشوی. در این چند روز رنج کشیدی...
20 دی 1391

یکی از آن تناقضهای مادرانه

امروز قراراست با یک هفته تاخیر غیر قابل اجتناب به خاطر آلودگی هوا برویم و واکسن چهار ماهگی دختری را بزنیم. یعنی اضطراب دارمـــــــــــــــهـا ! حس دوست خیانتکار از پشت خنجر زنی را دارم که با لبخند و مهربانی و خدعه در حال بردن رفیق از همه جا بیخبرش  به دام بلاست. لطفا برایمان دعا کنید و انرژی مثبت بفرستید که دختری خیلی اذیت نشود. مامانش هم که هیچی، یه چیزی تو مایه های به جهندم!
17 دی 1391

همیشه باید به حس مادرانه اعتماد کرد - یک اتفاق کمی تا قسمتی تلخ

دیروز خوابیدی، عمیق و خوب، 10 دقیقه ای غرق نگاهت بودم، آرام آرام بودی، دل کندم و به آشپزخانه رفتم برای انجام کارها،خیلی نگذشته بود که یکدفعه و بی مقدمه دلم به شور افتاد، به خودم نهیب زدم الهه شورش رو در نیار، الان بچه ات رو خوابوندی، وسواسی شدی ها، از این مامان ها که انقدر حساس و نگرانند که فرزندانشان از آنها یک چهره همیشه مضطرب و نگران در ذهن دارند داری میشی... کمی خودم رو کنترل کردم ولی بعد از یکی دو دقیقه طاقتم طاق شد و به سمت اتاقی که خوابیده بودی آمدم... هنوز به اتاق نرسیده بودم که صدای گریه منقطع تو نازنینم قلبم را از جا کند...خوب طبیعتا دیگر خیلی حال خودم را  نفهمیدم، در را که باز کردم دیدم عزیز دلم که تازه غلت زدن را یاد گرفته ،...
17 دی 1391

به این میگن تله پاتی!

انقدر ناز و عمیق خوابیده ای که تمام ناز و نوازشهای عاشقانه مادرانه ام هم برای بیدار کردنت کفایت نمی کند، می خواهم بیدارت کنم که پوشکت را عوض کنم و شیر  حسابی بخوری که مطمئن باشم سرویس تکمیل و بی نقص است، ولی نه که نه! قصد بیدار شدن نداری که نداری، بعد از تلاش چندین و چند باره و تغذیه خواب و بیدار تسلیم میشوم . با خودم فکر میکنم خوب منم که از 4:30 صبح بیدارم ، من هم یه چرتی بزنم، و درست زمانی که میخواهم سر به بالین بگذارم من را با صداهای پر عشوه و نازت -چیزی میان گریه  وخنده- احضار میکنی که هه هه! زهی خیال باطل! خوب تله پاتی باید یه چیزی شبیه این باشد! نتیجه یک ساعت بازی و شعر و ناز و نوازش و پوشک بازی و ساعت بازبودن بودنت از قید پو...
16 دی 1391

چشممان روشن ! غلت میزنی!

هنوز یک هفته کامل از تولد چهار ماهگیت نگذشته  که به شکل کاملا خودجوش! و بدون دخالت خودی و غیر خودی به شدت تلاش میکنی برای غلت زدن عزیزکم، حتی وقتی گوشه فرش بازیت گیر میکنی از تلاش دست بر نمیداری و امروز صبح فاتحانه اولین نیم غلتت را زدی نازنینم! و چه فاتحانه قائم به دو دست ، سینه کشیده و سر کاملا بالا ایستاده بودی و دنیای اطراف را دید میزدی! چقدر عجیب که حتی همین یک هفته ده روز پیش که بنا به توصیه دکترت روزی چند دقیقه رو به شکم و دمر میگذاشتمت و شما جند دقیقه نگذشته صدای اعتراض آمیزتان را به گوش اینجانب میرساندید که این حالت را دوست ندارید و حالا در چشم به هم زدنی خودت از حالت خوابیده به پشت میچرخی و میغلتی و رو به شکم میشوی! عزیزکم چقد...
15 دی 1391
1